امامقلیخان؛ مردی که پرچم ایران را پس از یکصد و ١٧ سال استعمار، دوباره بر فراز خلیج فارس برافراشت
لینک مربوط به مطلب http://old.isna.ir/news/NewsCont.asp?id=546876
گپی با محمدعلی کشاورز از گرجستان تا نصف جهان
« اگر شاهعباس صفوی نبود، امروز سینمای ایران هنرپیشهای به نام محمدعلی کشاورز نداشت ». تعجب کردید؟ اما واقعیت دارد، این را خود کشاورز به ما گفت. واقعیت این است که محمدعلی کشاورز از تبار همان «گرجستانی»هایی است که شاهعباس آنها را حدود 300سال قبل با زبان خوش یا بعضا ناخوش(!) به اصفهان آورد.
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، اگر شاهعباس نبود، شاید امروز محمدعلی کشاورز، همان خوابگزار اعظم سلطان و شبان، شعبان استخوانی هزاردستان، اسداللهخان پدرسالار، محمدابراهیم فیلم مادر، اتابک ناصرالدین شاه و... در خیابانهای تفلیس قدممیزد یا برای خودش کشاورزی میکرد و حتی شاید هم ایران را با یکی از کشورهای عربی اشتباه میگرفت.
محمدعلی کشاورز با وجود کهولت و کسالت، با روحیهای شاد، در
آپارتمانی در شهرک غرب
ـ که با سبک و سیاق سنتی و قدیمی تزئین شده ـ در کنار دهها قاب عکس قدیمی و خاطره خوب از 80
سال، زندگی میکند. گفتوگوی جامجم با آقای بازیگر را از نظر میگذرانید.
آقای کشاورز! این فامیل کشاورز چطور انتخاب شد؟ اجداد شما کشاورز بودند؟
نام فامیل ما قبلا اصلانی بود، ما نوادههای امیراصلان خان ارمنی که در زمان شاهعباس از گرجستان آمده و مسلمان شده بودند، هستیم.
پس این چشمهای خاکستری شما یادگار گرجستان است؟
بله، ارث آنهاست. پدر من فامیلش را عوض کرد و چون کشاورز بود و کشاورزی میکرد نام خانوادگی ما را «کشاورز» گذاشت.
شما متولد سال 1309 هستید و فکر میکنم اولین خاطره شما برمیگردد به شهریور 1320 و هجوم متفقین به ایران، به نظرم بهتر است این بخش از تاریخ را از زبان محمدعلی کشاورز بشنویم و شما آن را روایت کنید. شما در آن زمان کجا بودید، یادتان میآید؟
آن زمان که ما در اصفهان بودیم، جنگ شروع شد، به این صورت هم نبود که خبر دهند، رسانه نبود، رادیو و تلویزیون هم نبود، یادم هست که نگاه میکردیم و هواپیماهای متفقین را برفراز آسمان میدیدیم، این هواپیماها اعلامیه پخش میکردند و این برایمان عجیب بود.
آن موقع چندسال داشتید؟
حدود 11 سال.
در اصفهان مثل تهران در زمان جنگ جهـــانی دوم قحطی شد؟
خیر، اصفهان مثل تهران قحطی نشد، ولی چیزی که در آن موقع کم بود قند و شکر بود، ما که مدرسه میرفتیم مدیر مدرسه بچهها را هفتهای یک بار جمع میکرد و به تکتک دانشآموزان یک جعبه پولکی میداد.
چرا؟
چون قند و شکر کم
بود، به جای قند، بین دانشآموزان پولکی پخش میکردند.
مدیر این پولکیها را از جیب خودش میداد؟
نه، از بودجه وزارت
فرهنگ بود، ما هم میبردیم خانه و بهجای قند با چای میخوردیم.
شفافترین خاطرهای که از جنگ جهانی دوم یادتان میآید؟
یک روز داشتیم میرفتیم مدرسه، مدرسهمان هم در محله جلفای اصفهان بود، دیدیم که کامیونهای عجیب و غریب پر از سربازهای خارجی و در حال عبور از خیابانهای شهر هستند، مردم هو میکشیدند و سنگ میزدند، سربازهای سوار بر کامیون هم به سمت مردم آدامس پرت میکردند که البته کسی این آدامسها را برنمیداشت، مردم وقتی این کامیونهای متفقین را میدیدند شعار «مرگ بر انگلیس» و «مرگ بر روس» میگفتند و بعضا فحشهای بد و ناموسی هم به آنها میگفتند.
آن زمان زایندهرود مثل حالا خشک نشده بود، بچهها میرفتند از کنار زایندهرود ریگ و سنگ برمیداشتند، دست به دست میدادند یا پیراهنهایشان را پر از ریگ و سنگ میکردند و میآوردند جایی که کامیونها در حال رد شدن بودند و به سمت کامیونها پرتاب میکردند. مردم اصفهان در این موقع، چندبار تظاهرات ضدبیگانه داشتند. به هرحال متفقین از اصفهان گذشتند. این خاطره را خیلی خوب به خاطر دارم.
یعنی برخلاف تهران که قحطی شد، اصفهان این اتفاق نیفتاد؟
بله، این طور بود.
این به خاطر خصوصیات اصفهانیها بود؟
بله، مردم اصفهان طوری همبستگی داشتند که مثل سایر شهرهای ایران در زمان جنگ جهانی دوم دچار قحطی نشدند، هنوز هم اصفهانیها این طوری هستند و هوای هم را دارند.
بعد از عبور متفقین از اصفهان، حال و هوای شهر چطور بود؟ هرج و مرج اتفاق افتاد؟
نه، مردم
اجازه هرج و مرج ندادند، مدتی بعد گروههایی را برای اسکان به اصفهان آوردند
که بعد فهمیدیم آنها لهستانی هستند. مردم اصفهان هم وقتی فهمیدند که این
لهستانیها آواره و گرفتار هستند، با همه مشکلات و کمبودهایی که داشتند،
خیلی به آنها کمک کردند.
لهستانیها در کجای اصفهان ساکن بودند؟
آنها در باغهای محله جلفا که ارمنینشین بود، ساکن شدند، مردم اصفهان برایشان غذا درست میکردند و برای آنها میآوردند و یک مسالهای که خیلی جالب این بود که مردم اصفهان از زنها و دخترهای لهستانیها به طور خاص مواظبت میکردند که اراذل و اوباش دنبال دختران و زنان آنها نیفتند.
این مواظبت طوری بود که در همان موقع چند تا از ارامنه جلفا با این لهستانیها ازدواج کردند، آن موقع هم که به این اندازه پاسبان نبود، خود مردم و جوانهای اصفهان مواظب این لهستانیها بودند، در حالی که مردم اصفهان اصلا با متفقین خوب نبودند و همان طور که گفتم به کامیونهای متفقین سنگ میزدند اما حواسشان به این لهستانیهای آواره هم بود.
یک نکته جالب دیگر هم در
مورد این لهستانیها این بود که وقتی از ایران رفتند، بعضیهایشان به نیوزلند
رفتند و در آنجا پارکی به نام اصفهان درست کردهاند به یاد خاطراتشان از
اصفهان ما.
آقای کشاورز! خودتان تاحالا دعوا کرده بودید در
این دوره نوجوانی؟ چون بعضی نقشهای شما مثل شعبان استخوانی طوری است که
آدم باور نمیکند شما دعوا و کتـــککاری بلد نباشید!
بله، اتفاقا خاطره خیلی جالبی از این دوره دارم. سال 1329 عروسی شاه با ثریا بود، عدهای از اقوام لر بختیاری میآمدند که بچهها آمدند و خبر آوردند که برخی اراذل مزاحم دخترها شدند و به اصطلاح دنبال دخترها افتادند.
ما هم که در اصفهان بودیم همراه دوستانمان به دخترها گفتیم این مزاحمها را بکشانند در کوچهای، ما هم رفتیم و حسابی کتکشان زدیم و فرار کردیم، شب که در خانه بودیم، دیدم در میزنند، به بابایم قضیه مزاحمت برای دخترها و کتک زدن مزاحمها را گفتم، پدرم هم گفت هیچ نگران نباش! با هم رفتیم کلانتری آن جوانهای مزاحم هم با سرو کله باندپیچی شده آمدند، بازپرس از من پرسید چه کسانی اینها را کتک زدند؟
گفتم فقط من بودم! فردایش ما را بردند به دادگستری و ما چند نفر را
زندانی کردند، بابایم با جمعیت زیادی آمده بود در دادگستری که ما را آزاد
کنند، اینقدر ماجرا بالا گرفت که استاندار اصفهان میان جمعیت رفت و قول داد
که ما را آزاد کنند، پدرم حتی به این هم راضی نشد و گفت باید آن بازپرس
هم عوض شود، ما را آزاد کردند و آن بازپرس را بلافاصله به سیرجان منتقل
کردند.
از همکلاسیهای شما در اصفهان کسی به خاطرتان هست؟ آدم معروف و موفقی بین
آنها هست؟
ما به مدرسه ادب میرفتیم که هرچی هم که داریم از آن مدرسه و از استادان و بزرگان آن موقع آقای کتابی، جهاداکبر و شفیعی را داریم. یک معلم هم داشتیم به اسم حجتالاسلام اشراقی که به ما عربی درس میداد. در مدرسه ادب انجمن تئاتر، ادبی و ورزش داشتیم. در واقع جرقههای فعالیت هنری ما از اینجا زده شد، از همکلاسیهایمان در مدرسه ادب آقای مهندس حقوقی بود که جزو مهندسین ناب و درجه اول کشاورزی است که البته الان بازنشسته شده ولی حوزه تخصصی مطالعاتش راجع به دلایل خشک شدن رودخانه زایندهرود است.
دیپلمم را که گرفتم، پدرم مجبور شد بیاید تهران، ما هم به تهران آمدیم و من رفتم خدمت وظیفه، این میشود حدود سالهای 1332.
کجا خدمت کردید؟
خدمت وظیفه در همین پادگان سرآسیاب بود.
چطور پایتان به دنیای حرفهای سینما ، تئاتر و هـــنر باز شد؟
موقع خدمت سربازی، بعد از دوره آموزشی در سرآسیاب بهکرمان منتقل شدیم، برای اینکه از زیر کار نظامی دربیاییم، گفتیم که ما تئاتر کار میکنیم! در دوره سربازی چند تئاتر آماتوری با دوستان کار کردیم، بعد از پایان خدمت سربازی، آمدیم به تهران و جویای کار، خیلی اتفاقی دیدم که در روزنامه اطلاعات یک آگهی زدهاند که هنرستان هنرپیشگی هنرجو میپذیرد.
یعنی شما بعد از دیپلم و سربازی رفتن، آمدید به هنرستان هنرپیشگی؟
بله و دلیل
اینکه سن و سال من از بعضی دوستان همدورهام بیشتر است، همین است. از همان
دوره سربازی سخت به هنر علاقهمند شده بودم، در هنرستان هنرپیشگی اسم
نوشتم، امتحان دادیم و قبول شدیم. در خدمت استادان خیلی خوبی که آنجا بودند
یک دوره سه ساله را گذراندیم.
چه کسانی بودند؟
استاد علیاصغر گرمسیری، استاد رهاورد، استاد حبیب یغمایی، خانم ملک ساسانی، مثلا آقای مهرتاش به ما موسیقی ایرانی درس میداد.
از فضای بیست و هشتم مرداد چیزی خاطرتان هست؟
ما زمان کودتا در اصفهان بودیم که شنیدیم دولت مصدق را سرنگون کردند، در اصفهان آنقدرها شلوغ نشد، اصل قصه کودتا در تهران بود.
آن شعبان جعفری معروف را شما دیده بودید؟
نه ندیده بودمش، شعبان جعفری در تهران زورخانه داشت و به دربار وابسته بود.
یعنی در سریال هزاردستان که شما به نوعی شخصیت او را بازآفرینی کرده بودید، هیچ تجربه نزدیکی از شخصیت او نداشتید؟
در هزاردستان آن شخصیتی که من نقشش را بازی کردم، شعبان استخوانی بود که جزو کمیته مجازات بود، ربطی به شعبان جعفری نداشت، هرچند گرتهبرداریهایی هم از او در این شخصیت شده بود، اما مال زمان و مکان متفاوتی بودند، البته باید بگویم که تهیهکننده سریال هزاردستان هم آقای شنگله بود.
خاطرهای از سریال
هزاردستان که تابه حال جایی تعریف نکرده باشید، دارید؟
در هزاردستان، آن صحنه آخری که مفتش شش انگشتی
میخواست شعبان استخوانی را بکشد، من به علی حاتمی گفتم: علی جان! شعبان
یک لوتی است، در فرهنگ لوتیهای قدیم اینطور است که اگر دشمن آمد
و کارد زد به شکمش، رودههایش را میگذارد و دنبال قاتل میدود، گفتم ولی
در این سکانس، یک گلوله به شعبان میزنند و تمام.
بهتر است اینطوری باشد که وقتی تیر اول را میزنند، من بیفتم
دنبال قاتل، تیر دوم را بخورم و باز قدمها کوچکتر بشود و وقتی بهقاتل
رسیدم، او با تیر سوم مرا بکشد، مرحوم علی حاتمی گفت اینکه میگویی
خیلی خوب است، ولی به ما گفتهاند که باید این صحنه را همین الان تمام کنیم، به
دلیل کمبود وقت و بودجه و آن چیزی که تو میگویی طول میکشد، اینجا بود
که شدیدا عصبانی شدم نه از دست علی حاتمی، بلکه از سیستمی که نگذاشت
علی حاتمیها کار خودشان را آن طور که دوست دارند، انجام دهند.
بعد از هنرستان هنرپیشگی چه کردید؟
بعد ما رفتیم دانشگاه هنرهای دراماتیک که البته برای اولین بار بود این دانشگاه در ایران تأسیس شده بود، حتی یکسری از بچهها رفتند دانشگاه تهران که آنها قبول نکردند، ولی وزارت فرهنگ سابق که آقای دکتر فروغی بودند که به پای تئاتر و موسیقی این مملکت خدمات بسیار شایانی کرد، دانشگاه دراماتیک را ایجاد کرد و ما هم کنکور دادیم و قبول شدیم و استادان درجه یک این مملکت آنجا تدریس میکردند.
همدورهایها و استادان شما چه کسانی بودند؟
معروفترین همدورهای ما، مرحوم علی حاتمی بود. در آن دانشگاه رشتههای بازیگری، ادبیات دراماتیک، نمایشنامهنویسی، کارگردانی و طراحی صحنه داشت و آنجا دکتر آرمانپور، زندهیاد دکتر محمدجعفر محجوب، دکتر صفا، هشترودی، دکتر خوانساری، آقای شنگله و آقای حمید سمندریان تدریس میکردند.
مرحوم حسین تهرانی که نوازنده معروف تنبک بود به ما ریتم درس میداد، دانشکدههای هنرهای دراماتیک، ساختاری مدرن، ولی با استادان بزرگ و قدیمی داشت و این فرصت بسیار خوبی به ما میداد.
پایاننامه لیسانس شما چه بود؟
عنوان پایاننامه
من «تأثیر متقابل جامعه و هنر» بود و استاد راهنما هم زندهیاد دکتر آریانپور.
اولین نقش سینمایی شما چه بود؟
فیلمی که آقای فرخ غفاری ساخته بود به نام شب قوزی.
نقش شما در این فیلم چه بود؟
من نقش یک سلمانی را داشتم که یک شاگرد داشت و نقش آن را خود آقای غفاری بازی میکرد، به نظر من از فیلمهای خوب و ماندنی است که الان نسخه اصلی فیلم در موزه سینماتیک فرانسه هست.
اولین بار که طعم
سانسور و توقیف در سینمای ایران را چشیدید، کی بود؟
یک فیلمی قبلا آقای فرخ غفاری ساخته بود به اسم
«جنوب شهر» که در سینمای مایاک نشان دادند آن موقع سرتیپ نادر
باتمانقلیچ وزیر کشور بود، شب سوم آمده بود فیلم را دیده بود و بلافاصله دستور
توقیف فیلم را داد و آقای فرخ غفاری را هم شب بازداشت کردند.
خاطرهای از هنرمندان درباری هم دارید؟
البته یک سری
از بچههای هنرمند و هنرپیشه بودند که در جشنهای بیست و هشتم مرداد
میرفتند در کاخ و یک مقدار ادا و اصول در میآوردند، ولی ماها مطلقا این کار
را نمیکردیم.
آقای کشاورز میشود گفت که تقریبا با همه کارگردانها کارکردهاید بجز آقای مسعود کیمیایی؟
بله میشود اینطور گفت، با کیمیایی کار نکردم چون آن موقع بچههایی که در بخش تئاتر وزارت فرهنگ و هنر بودند حق اینرا که در هر فیلمی بازی کنند، نداشتند و تعهد داشتند که فقط فیلمهای درجه یک و هنری بازی کنند، که در آنجا من یادم است آقای کیمیایی فیلم قیصر را میخواست بسازد که از من هم دعوت کرد، اما چون ما اجازه نداشتیم من نرفتم، نقش من را آقای جمشید مشایخی بازی کرد.
ظاهرا شما از سینمای کیمیایی خوشتان نمیآید؟
درست است، من خیلی از تم کارهای کیمیایی خوشم نمیآید.
بزرگترین حسرت هنری محمدعلی کشاورز؟
هنرمندی بود به نام آقای اصغر تفکری، اگر بود و میگذاشتند و فرصت میداشت از بزرگترین کمدینهای تاریخ ایران میشد.
آقای کشاورز بدترین نقشی که بازی کردید و پشیمان هستید چه بود؟
من از فیلمهایی که بازی کردم پشیمان نیستم.
مشکل مهم سینمای ایران از نگاه محمدعلی کشاورز؟
در تلویزیون و تئاتر و سینما، چیزی که الان نداریم یا به صورت کامل و ایدهال نداریم، تهیهکننده خوب است، بسیاری از مشکلات و مفاسد ناشی از تهیهکننده نامناسب، کار نابلد یا کاسبکار است، الان هرکسی گاوداری دارد و پولدار است میآید تهیهکننده سینما میشود! همین است که نجابت را از سینمای ما برده است و باعث این مشکلات و فسادها شده است.
اگر وارد عرصه بازیگری نمیشدید دلتان میخواست چهشغلی داشته باشید؟
نمیدانم روزگار
به چه صورت رقم میخورد. البته من اول در دانشکده پزشکی قبول شدم، ولی
وقتی برای اولین بار به سالن تشریح اجساد رفتم، دیدم که نمیتوانم!
چه نقشی را دوست داشتید بازی کنید اما نکردید؟
من خیلی دوست داشتم نقش یک رهبر ارکستر را بازی کنم، الان که دیگر پیر شدیم و از کار افتادیم. گفتند چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو.
شما تا به حال عاشق شدید؟
بله، یک بار عاشق
شدیم و برای همیشه عشق را کنار گذاشتیم و برای هفت پشتمان بس است!
میشود بگویید داستان چه بوده؟
دختری که گرفتمش عاشقش بودم دیگر.
میتوانید بگویید داستان چه بود؟ بازیگر بود؟
نه بازیگر نبود، ما رفتیم خواستگاری و ازدواج کردیم و کمی بعد جدا شدیم، تلخی آن هنوز با من هست، البته ثمره آن هم نلی، دخترم است که همه چیزم است و در کار هنری هم بسیار فعال است.
این روزها شما در خانه چه کاری انجام میدهید؟
من فقط کتاب میخوانم.
چه کتابی؟
تمام کتابهای من درباره ادبیات است.
معرفتترین دوست محمدعلی کشاورز؟
علی نصیریان.
شما، آقایان
علی نصیریان، جمشید مشایخی و عزت الله انتظامی، چهار پیشکسوت و تفنگدار
سینمای ایران هستید، هرکدام را چطور توصیف میکنید؟
علی نصیریان، نویسنده، کارگردان و بازیگر ایرانی
است و کمتر کسی اینها را با هم دارد. عزتالله انتظامی، آدمی واقعا
دلسوز، هم در زندگی شخصی هم در زندگی هنری و جمشید مشایخی به پای این سه
نمیرسد، ولی آکتور خوبی است.
شما از مردم ایران راضی هستید؟
من مردم پایین شهر را خیلی دوست دارم. پایین شهریها مانند کف دست میمانند، زلال، شفاف و بامعرفت! هیچ جای دنیا شرافت و انسانیت ایرانیها را ندارد.
بدترین عادت مردم ایران چیست؟
دروغگویی !
آقای کشاورز اصفهانیها چه جور آدمهایی هستند؟
برعکس آنچه که میگویند بسیار آدمهای سادهای هستند.
زرنگ نیستند؟
نه، میگویند
که خیلی زرنگ هستند، اما در کارشان حسابگر هستند؛ یعنی اگر مهمانی بروید آنجا
صاحبخانه مینشیند و میگوید گز میخورید، اگر بگویند آره، میگوید خوب
بروید بخرید. (میخندد)
دلتان میخواهد به اصفهان برگردید؟
دلم میخواهد به اصفهان برگردم، هنوز نفهمیدند پلهایی که آنجا ساختند با چه مادهای بوده که 400 سال است چیزی نشده، اما بیآبی رخ اصفهان را که زایندهرود است، گرفته است. تا آب به زایندهرود برنگردد، من هم به اصفهان برنمیگردم!
چیزی که الان محمدعلی کشاورز از مسئولان میخواهد؟
من تعجب میکنم چرا این شهرکی را که علی حاتمی ساخت اسمش را گذاشته اند شهرک غزالی؟ چرا نگذاشت شهرک علی حاتمی؟ درست است که فیلمهای علی حاتمی جاودانه خواهند ماند، اما باید این نامگذاری هم میشد و به نظرم در این مورد یک مقداری بیمهری شده است.
لینک مطلب : http://goo.gl/TC2OIZ
ورود یک زن گرجی به زندگی ناصرالدین شاه و حکومت ایران
ملکه محبوب ناصرالدین شاه از گرجیان
نام اصلی اش فاطمه بود، دختر نور محمد، از گرجیانی که در زمان صفویه، اجدادش را از گرجستان کوچانده و در مازندران سکونت داده بودند.
انیس الدوله ملکه ای بود که برای اولین بار، نشان «تمثال شاه» و «حمایل آفتاب» را در دربار هدیه گرفت. زنی که بدون شک باهوش ترین، با سیاست ترین و با درایت ترین همسر ناصرالدین شاه در امور مملکت بود.
نام اصلی اش فاطمه بود، دختر نور محمد، از گرجیانی که در زمان صفویه، اجدادش را از گرجستان کوچانده و در مازندران سکونت داده بودند. پدرش در جوانی درگذشت و از آن پس نزد عمهاش زندگی میکرد، توسط او به حرمخانه ناصرالدین شاه قاجار (1264 ـ 1313ق) راه یافت و جیران خانم فروغ السلطنه ـ که در آن زمان زن سوگلی شاه بود ـ دختر را به خدمت خود نگاه داشت.
بعد از مرگ جیران تمام اموال او به فاطمه سپرده شد. فاطمه در دربار تصمیم گرفت که با سواد شود و دو سه نفر از ملاباجیهای اندرون (معلم های زن آن روز دربار) مأمور تعلیم و تربیت او شدند تا آنکه در سفر سلطانیه، شاه او را صیغه کرد و فاطمه خانم را «انیس الدوله» لقب داد و بعد هم مالیات شهر کاشان و دهات آن را به انیسالدوله واگذار کرد. ورود این زن به زندگی ناصرالدین شاه و حکومت ایران اینطور رقم خورد.
انیس الدوله در عرصه اجتماعی، اقتصادی و حتی سیاسی دوره خودش بسیار تاثیر گذار بوده است به طوری که یکی از افراد آن زمان "تاجالسلطنه" درباره او مینویسد:
"به قدری این زن عاقله و با اخلاق بود که با وجود نداشتن صورت خوبی، برای سیرت خوب، او زن اول محترم بود. در این تاریخ که من مذاکره میکنم، او تقریباً سی ساله، قدی متوسط، خیلی ساده، آرام، باوقار، سبزه، با صورت معمولی بلکه یک قدری هم زشت، لیکن خیلی با اقتدار. تمام زنهای سفرای خارجه به منزل او پذیرفته شده، در اعیاد و مواقع رسمی به حضور میرفتند. و این خانم بزرگ محترم اولاد نداشت، و مرا برای خود اولاد خطاب کرده، مهر مخصوص نسبت به من داشت. و همین قسم، جمیع خانوادههای محترم و نجیب و زنهای وزرا و امرا به منزل او پذیرفته میشدند. و تمام عرایض اغلب به توسط او انجام گرفته در حضور سلطان عرض و قبول میشد."
زنده یاد اسکندر اصلانی
اسکندر اصلانی یکی دیگر از شخصیتهای نامدار گرجی در ایران می باشد که در روستای گرجی نشین چغیورت که در 15 کیلومتری فریدونشهر واقع شده متولد شد. (متاسفانه تاریخ تولد ایشان در دست نیست) و مثل بقیه مردم روستا به کار کشاورزی مشغول بود به روایت مردم روستا چنان فکر روشنی داشت که وی را از بقیه مردم متمایز میکرد خودم از افراد زیادی شنیدم که میگفتند همیشه یا به رادیو گوش می داد و اخبار ایران و جهان را پیگیری میکرد و یا کتاب مطالعه میکرد، علاوه بر روشنفکری، مردانگی، شجاعت و مبارزه علیه جهل و خرافات ایشان مثال زدنی می باشد. اگر شما در یک مهمانی یا محفلی که گرجیان در آن حضور داشته باشند حضور پیدا کنید محال است که در آن مجلس یادی از این بزرگ مرد به میان نیاید. به جرات میتوان گفت که زنده یاد اسکندر اصلانی در آن سالهائی که در چغیورت زندگی میکرد از نظر فکری نسبت به زمان خود 40 سال جلوتر بود ، و به همین علت بود که هیچ کس در آن زمان نتوانست افکار بلند ایشان را هضم کند و به روایت مردم و دوستان نزدیک، وی همیشه از این مسئله رنج میبرد . بنابر این تنها چاره را در این دید که کشور را ترک و به یک کشور دیگر مهاجرت کند ، وی کشور شوروی را برای مهاجرت انتخاب کرد زمانی که ایشان قصد مهاجرت به یک کشور دیگر را انتخاب کرد مردم آن زمان حتی بسختی میتوانستند در داخل کشور به یک شهر دیگر مهاجرت کنند و این خود نمونه بسیار واضح از فکر روشن وی بود چون ترک تابعیت کردن از کشور ایران و گرفتن تابعیت کشور شوروی در آن زمان و آن هم از یک روستا که میبایست تمام کارهای اداری مربوطه به مهاجرت در تهران انجام میشد کار هر کسی نبود. به هر حال وی حدود 40 سال پیش(شاید یک سال بیشتر یا کمتر) در حالی که تمام جمعیت روستا در دروازه روستا جمع شده بودند تا حدود 2 کیلومتر اشک ریزان این خانواده را بدرقه نمودند، که خود بنده هم آن زمان 10 ساله بودم و بخوبی این رویداد را به خاطر می آورم چون من هم در بدرقه آنان حضور داشتم، کشور ایران و روستای چغیورت را به قصد مهاجرت ترک کرد و در گرجستان زندگی جدیدی را آغاز نمود، به این امید که شاید آنجا کسی پیدا شود که گوش شنوائی داشته باشد و فکر او را درک نماید .
اما تنها چیزی که از وی برای ما به یادگار ماند آن خاطرات ایشان و نصیحتهائی که در آن موقع هیچ کس معنا و مفهوم آن را ندانست . تا این که سالها بعد رفته رفته علم و بینش سیاسی مردم بیشتر شد و تازه فهمیدند که عجب گوهر گرانبهائی در کنار خود داشتند و نتوانستند از وی بهره ببرند .
به هر حال باید به گذشته خودمان افسوس بخوریم که نتوانستیم از روشنفکران خود استفاده بکنیم و این مردان بزرگ با همه آرزوهائی که برای سربلندی میهن و مردم خود دارند مجبور به ترک وطن میشوند و من نمی دانم چه کسی را باید مقصر دانست ما مردم را که افکار بلند آنان را نتوانستیم هضم کنیم یا حاکمانی که نخواستند ما بیشتر از این بیدار باشیم . هر چه بود مثل برق و باد گذشت، اما آن آموزه های اجتماعی و سیاسی و هم نوع دوستی وی همیشه سینه به سینه به نسلهای بعد منتقل می شود و یاد و خاطراتش هیچ گاه فراموش نخواهد شد . البته به عرض همه خوانندگان برسانم که اگر بخواهیم بیوگرافی کامل این شخصیت نامدار را بنویسیم حتماً یک کتاب خواهد شد . و این تنها با کمک و همکاری فرزندان آن زنده یاد میسر می باشد و امیدوارم که روزی برای این امر مهم اقدام نمایند . تا آن جوانانی که تنها در مجالس و محافل نام او را شنیده اند بدانند که وی برای بیداری مردم چه تاوانی بزرگی را پرداخته است .
در پایان لازم به ذکر است که بعرض دوستان برسانم که معرفی این شخصیت بسیار مختصر بود و علت هم آن است که من اجازه بیشتر از این ندارم و امیدوارم که بتوانم با کمک فرزندان این زنده یاد شرح مفصلی از زندگی نامه ایشان را آماده و منتشر کنیم .البته همین شرح مختصر هم برای اولین بار و تنها از این وبلاگ صورت میگیرد و تاکنون هیچ کس و در هیچ کجا برای معرفی آن اقدامی ننموده و خوشحالم که این افتخار نصیب من شده تا به معرفی ایشان بپردازم، صرفاً به این امید که مبادا نام ایشان به فراموشی سپرده شود. من از همه دوستانی که دستی به قلم دارند خواهش میکنم که حتماً در نوشتههای خود این شخصیت را معرفی نمایند .
روحش شاد و یادش گرامی باد
علی اسفندیاری با نام هنری « نیما یوشیج » پدر شعر نوی پارسی و آغازگر فصلی نوین در ادبیات منظوم . روستایی زاده ای اهل یوش مازندران بود . خودش در زندگی نامه ی خود نوشتی که به سال 1325 نگاشته می گوید : ... در سال هزار و سیصد و پانزده هجری قمری (1276 شمسی ) ابراهیم نوری ـ مرد شجاع و عصبانی ـ از افراد یکی از دودمان های قدیمی شمال ایران محسوب می شد. من پسر بزرگ او هستم . پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گله داری خود مشغول بود. در پانزدهمین سال زمانی که او در مسقط الراس ییلاقی خود « یوش » منزل داشت , من به دنیا آمدم . پیوستگی من از طرف جده به گرجی های متواری از دیر زمانی در این سرزمین می رسد.
زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخی بانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق ـ قشلاق می کند و شب بالای کوه ها ساعت های طولانی با هم به دور آتش جمع می شوند. »
اقوام نزدیک علی , او و برادرش را به مدرسه ی کاتولیک سن لوئی در تهران فرستادند و وی در آن جا زبان فرانسه را آموخت . هر چند خاطرات خوشی از دوران مدرسه ندارد , اما در همین دوران است که به تشویق معلم خود نظام وفا به شعر روی می آورد. نیما یوشیج در ابتدا به سبک کهن خراسانی شعر می گفت که به تعبیر خودش « همه چیز در آن یک جور و به طور کلی دور از طبیعت واقع و کم تر مربوط با خصایص زندگی مشخص گوینده وصف می شود. »
اما پس از چندی , ورود او به دنیای ادبیات فرانسه افق های جدیدی در فراسوی نگاه او گسترد . در سال 1300 منظومه ای به نام « قصه ی رنگ پریده » انتشار داد که در واقع سرآغاز شعر نوی نیمایی است و در همان سال منظومه ی « افسانه » را سرود که قسمتی از آن در روزنامه ی میرزاده ی عشقی به چاپ رسید.
نیما می گوید : « در اشعار آزاد من وزن و قافیه به حساب دیگر به کار گرفته می شوند. کوتاه و بلند شدن مصرع ها در آن ها بنا بر هوس و فانتزی نیست . من برای بی نظمی هم به نظمی اعتقاد دارم . هر کلمه ی من از روی قاعده ی دقیق به کلمه ی دیگر می چسبد. شعر آزاد سرودن برای من دشوارتر از غیر آن است .
مایه ی اصلی اشعار من , رنج است . به عقیده ی من گوینده ی واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود شعر می گویم . فرم و کلمات و وزن و قافیه , در همه وقت برای من ابزارهایی بوده اند که مجبور به عوض کردن آن ها بوده ام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد. »
نیما یوشیج شاعری اجتماعی بود و در بسیاری از شعرهای خود به زبان غیرمستقیم , محیط وحشت ستمشاهی را نمایانده است . او با وجود ارائه ی سبک و شیوه ی نو , از مدافعان جدی ادب و هنر اصیل ایران بود. اما به خاطرنو گرایی اش مورد نقد فراوان واقع شد. به گفته ی خودش :
« من مخالف بسیار دارم . چون من به طور روزمره دریافته ام . مردم هم باید روزمره دریابند. این کیفیت تدریجی نتیجه ی کار من است . مخصوصا بعضی از اشعار مخصوص تر به خود من برای کسانی که حواس جمع در عالم شاعری ندارند , مبهم است . اما انواع شعرهای من زیادند. چنان که دیوانی به زبان مادری خود به اسم « روجا » دارم . می توانم بگویم من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد , بدون سر و صدا می توان آب برداشت . »
نیما یوشیج در سال 1338 پس از بازگشت از سفری به یوش , در اثر ابتلا به ذات الریه درگذشت .
آی آدم ها
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آری آدم ها که بر ساحل بساط دل گشا دارید
نان به سفره , جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
بازمی دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر رمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب ها بیرون گاه سر گه پا
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جان افتاده , بس مدهوش
می رود نعره زنان ; وین بانگ باز از دور می آید :
« آی آدم هالله »
و صدای باد هر دم دل گزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور یا نزدیک
باز در گوش این نداها
« آی آدم هالله »
منبع:
http://www.jomhourieslami.com/1385/13850331/13850331_jomhori_islami_11_honar_va_adabiat.HTML
بین سالهای 1300 تا 1306 یکی از بزرگان شهر به نام سیف ا... خان یوسلیانی سفری به شوروی و گرجستان داشته است . در آنجا برای رهایی بازرگانی ایرانی به نام محمود سپاسی که در واقع نیروی اطلاعاتی ایران بوده است ؛ اقدام می کند و با وساطت او سپاسی آزاد و به ایران برمی گردد . رضا خان از این اقدام آگاه گشته و دستور می دهد هر گاه سیف ا... خان به ایران بازگشت وی را به دربار فرا خوانند. پس از بازگشت نامبرده از مسافرت وی را نزد رضاخان می برند . شاه ضمن تقدیر از او می گوید در قبال این خدمت هر چه می خواهی در خواست کن. ایشان درخواست احداث یکباب مدرسه و اعزام یک نفر معلم به همراه یک نفر طبیب جهت معالجه مردم فریدونشهر می نماید. رضا خان ضمن نامه ای از مجلس شورا می خواهد در این زمینه اقدام لازم بعمل آید . مجلس وقت در پاسخ به این درخواست در سال 1309 طی نامه ای دستور احداث مدرسه و اعزام بک نفر طبیب سیار را صادر مینماید از همین رهگذر اولین مدرسه شهر در خیابان شریعتی فعلی در منزل مرحوم درویش خان رحیمی به مدت سه سال با دوازده نفر دانش آموز شروع به فعالیت می نماید. از دانش آموزان آن زمان هیچکدام در قید حیات نیستند. پس از چند سال ساختمان مدرسه آماده می گردد و به نام دبستان دولتی سپهر دبستان شهید احمد لچینانی(فعلی)؛ به کار خود ادامه می دهد . این مدرسه اولین مدرسه شهر به سبک جدید است که در کنار مکتبخانه های قدیم دایر می گردد. دومین مدرسه شهر در سال 1318 به نام مدرسه دخترانه جنت سابق(سمیه فعلی ) دایر می گردد و در سالهای بعد مدارس دیگری در سطح شهر و برخی روستاهای بزرگ شروع بکار می کنند . در سال 1334 اولین دبیرستان شهر با نام دبیرستان سعدی تاسیس می شود و با تغییر نظام آموزشی مدارس راهنمایی نیز شروع بکار می نمایند . آموزش و پرورش شهر تا سال 1356 نمایندگی و شعبه ای از منطقه فریدن بوده و در این سال مستقل شده و اینک با دارا بودن بیش از یکصد وشصت ودو آموزشگاه در مقاطع مختلف جزء یکی از مناطق سازمان آموزش و پرورش استان اصفهان محسوب می گردد
لینک مربوط به این مطلب :http://1746.isfedu.com/TAR.ASP
بازسازی قلعه پرتغالی ها در جزایر قشم
و هرمز امسال آغاز می شود
|
![]() |
|
![]() |
امامقلیخان؛ مردی که پرچم ایران را پس از یکصد و ١٧ سال استعمار، دوباره بر فراز خلیج فارس برافراشت